غزلی از مفرح همدانی شاعر معاصر همدانی با مضمون عاشقانه، عارفانه از دیوان ارمغان ملکوت
مرغِ غزلسرا به چمن وقتِ بامداد /
ميكرد از فراق رُخ دوست انتـقاد /
افتاده دل به وَرطه خون و ز شوق وصل /
فرياد ميزند كه دَمِ عشـق زنده باد /
نقدينه وجود من از نور عاشقي است /
از اين مقوله گشت دلم، عزّتش زياد /
جامي ز باده با « الفُ ليل » آوريد /
تا بشنوم حكايت دلها ز شهـرزاد /
مسـندنشين خاطر روي تو شد دلم /
شادم از اينكه عشق سرم ميدهد به باد /
بيش از دو پرده ساز نزد چرخِ تنگ چشم /
در حيطه شكُوه جَم و فَرّ كيقبـاد /
از بَس سياهمست شدند از شراب نفْس /
كُفران شكست شيشه حرمت ز قوم عاد /
ما جايگاه و جامه اطلس نخواسـتيم /
از چرخ دون كه تخت سليمان به باد داد /
جز بخشش خدا و به جز فحشِ بي ادب /
منّـــت نهاد بر سرِ ما هر كه هر چه داد /
تزكيّه كُن وجود و زِ تيغ قضا مترس /
با هيچ غُنچه خار ندارد سَرِ عنـاد /
وقت نماز صبح،مُفـرّح ز باده مست /
نام تو را شـنيد و به قَدقامـت ايستاد /
غزلی از مفرح همدانی شاعر معاصر همدانی با مضمون عاشقانه، عارفانه از دیوان ارمغان ملکوت
من و امشب هوای عاشقی و چشم بیداری /
جمال شاهدی ، آوای چنگی، جام سرشاری /
چو مجنون سُرمه می بندم ز گَرد محمل لیلی /
قدم روزی اگر اِی دوست روی دیده بگذاری /
در این اندیشه ام بوسی بدزدم از لبت امّا /
مِی همّت نخورده ما کجا و رسم عیّاری؟
من از برق نگاه دلنشـین دوست دانستم/
نیستانی به خاکسـتر نشیند از دَم ناری /
حکایتها کُند از وادی گسترده غفلت /
قیام نالهای از سینه صِید گرفتـاری /
جهان در بیخیالی خوش بوَد ساقی عنایت کُن /
بده پیمانهای تا وارهم زین سقف پرگاری /
حضور مطرب و ساقی لبی امشب به مِی تَر کُن /
چو از این کاروان فردا نماند هیچ دیّاری /
کمند انداز این صحرا، کران تا بیکران هر دَم /
شکار تازهای دارد ز خود غافل مشو، باری
عذابــــت میدهد افتد اگر در دیده خاشاکی /
مباد آنکه گناه خویشتن را خُرد پنداری /
ز نور خانقاه قُدسـیان توفیق میگیرد /
بدرّد گر حجاب از خویشتن اشک گُنه کاری /
ز یکسو اشک و یکسو ناله،یکسو خون دل یا رب /
مُفـرّح را ببین دارد عجــــب آشفته بازاری /