غزلی زیبای از حضرت مولانا ….نگفتمت مرو آنجا
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم
غزلی از مفرح همدانی شاعر معاصر همدانی با مضمون عاشقانه، عارفانه از دیوان ارمغان ملکوت
من و امشب هوای عاشقی و چشم بیداری /
جمال شاهدی ، آوای چنگی، جام سرشاری /
چو مجنون سُرمه می بندم ز گَرد محمل لیلی /
قدم روزی اگر اِی دوست روی دیده بگذاری /
در این اندیشه ام بوسی بدزدم از لبت امّا /
مِی همّت نخورده ما کجا و رسم عیّاری؟
من از برق نگاه دلنشـین دوست دانستم/
نیستانی به خاکسـتر نشیند از دَم ناری /
حکایتها کُند از وادی گسترده غفلت /
قیام نالهای از سینه صِید گرفتـاری /
جهان در بیخیالی خوش بوَد ساقی عنایت کُن /
بده پیمانهای تا وارهم زین سقف پرگاری /
حضور مطرب و ساقی لبی امشب به مِی تَر کُن /
چو از این کاروان فردا نماند هیچ دیّاری /
کمند انداز این صحرا، کران تا بیکران هر دَم /
شکار تازهای دارد ز خود غافل مشو، باری
عذابــــت میدهد افتد اگر در دیده خاشاکی /
مباد آنکه گناه خویشتن را خُرد پنداری /
ز نور خانقاه قُدسـیان توفیق میگیرد /
بدرّد گر حجاب از خویشتن اشک گُنه کاری /
ز یکسو اشک و یکسو ناله،یکسو خون دل یا رب /
مُفـرّح را ببین دارد عجــــب آشفته بازاری /